۱۴۰۳/۱/۲۰، ۰۹:۴۹ عصر
من اینجاهستم چون به نوعی به ته خط رسیده بودم,ورشکسته مالی و روحی بودم
گذشته پر چالش خانوادگی ام و خاطراتش داشت ازارم میداد
پر از در همریختگی احساسات بودم مثلا گریه نمیکردم که کسی شکستنم و نشونه ضعفم را نبینه و وقتی مشروب میخوردم در حالت بیخیالی بغض و گریه میکردم و هم از اینکه بعد از این همه احتیاط الکی شده ام و پناه دیگری هم جز ان نداشتم ازارم میداد و هم در ناتوانی در کنترل افکار و احساساتم
در جامعه حس تنها بودن میکردم و فکر میکردم هر کس بتواند باطن در هم ریخته مرا ببیند از من دورمشود پس شخصیت های مختلف را در هر موقعیت یا بازه زمانی انتخاب میکردم و بعد از مدتی در این نقش بازی کردن ها کم میاوردم و در خودم خسته و درمانده تر میشدم
من عاجز بودم و اخر و عاقبتم به احتمال زیادخودکوشی یا بستری در بیمارستان های روانی بود
من به تنهایی شهامت روبرو شدن با ترس ها , احساسات و گذشته ام را نداشتم و حتی راه درست برای مشکلم را هم نمیدانستم و باور داشتم هیچ کس درد منو نداشت ...
گذشته پر چالش خانوادگی ام و خاطراتش داشت ازارم میداد
پر از در همریختگی احساسات بودم مثلا گریه نمیکردم که کسی شکستنم و نشونه ضعفم را نبینه و وقتی مشروب میخوردم در حالت بیخیالی بغض و گریه میکردم و هم از اینکه بعد از این همه احتیاط الکی شده ام و پناه دیگری هم جز ان نداشتم ازارم میداد و هم در ناتوانی در کنترل افکار و احساساتم
در جامعه حس تنها بودن میکردم و فکر میکردم هر کس بتواند باطن در هم ریخته مرا ببیند از من دورمشود پس شخصیت های مختلف را در هر موقعیت یا بازه زمانی انتخاب میکردم و بعد از مدتی در این نقش بازی کردن ها کم میاوردم و در خودم خسته و درمانده تر میشدم
من عاجز بودم و اخر و عاقبتم به احتمال زیادخودکوشی یا بستری در بیمارستان های روانی بود
من به تنهایی شهامت روبرو شدن با ترس ها , احساسات و گذشته ام را نداشتم و حتی راه درست برای مشکلم را هم نمیدانستم و باور داشتم هیچ کس درد منو نداشت ...