۱۴۰۲/۲/۸، ۰۶:۲۷ صبح
ازهرابزاری که میشدمثل دروغ سیگارسکس موادالکل قصاوت وکنترل زدن به بی خیالی قصه بافی فرارازواقعیت گاهیم یک احساسوبایک رفتارسرکوب میکردم مثلاهروقت ناامیدبودم دعواراه میانداختم هروقت شرمنده میشدم توجیح میکردم کارموگاهیم یک احساسوبااحساس دیگه ای له میکردم مثلااحساس خودکم بینیوبانعشگی بامستی